ازت متنفرم اپارات ۳ تا ۶

سلام سلام ببخشید خیلی وقط اپارات ندادم به مولا حالش نبود خب خودتون رو برای ۴ اپارات سرنوشت ساز اماده کنید
که بابام سیلی محکمی حواله الیا بدبخت کرد جوری که از لبش تپه تپه خون میومد با دیدن اون صحنه از حال رفتم وقتی بهوش اومدم بیمارستان بودم و پرستار دار بهم سرم میزد مثل برق گرفته ها از جام پریدم و هی میگفتم الیاااااا الیاااا که پرستار گفت ارموم باشمو ارومم کرد گفت به دوستت الان میگم بیاد پیشت پرستار رفت که بعد از رفتنش هنوز دودقیقا هم نگذشته بود که الیا اومد داخل و بغلم کرد منم اونو بغل کردم که رو کرد بهم گفت
الیا: سکتم دادی فکر کردم دیگه نمی تونم ببینمت
شکه شده لزش پرسیدم :چیییی مگه چی شده
الیا : چی نشده خانوم یک روز کامل بی هوش بودی
وقتی اینو گفته موندم که الیا گفت : یک خبر بد دارم برات
ازش پرسیدم چه خبری که الیا شروع به گریه کدن کرد و منم سعی داشتم ارومش کنم وقتی کانل اروم شد گفت
الیا : بابات فین فین تو رو فین فین تو قمار به یک مدر بی رحم باختههههه هق هق هق
وقتی الیا بهم اینو گفت دنیا دور سرم می چرخید یعنی چی یعنی من انقدر برایگ بابام بی ارزش بودم که منو قمار کرد باختنش به کنار من منو قمار کرد چطور دلش اومد من دخترش بودم اخه چرا من که به خاطرش تو خونه مردم کلفتی میکردم کارگری میکردم واسه خونه پول درمیاوردم من که به قیر از دختر خودش بودنشم براش سود داشتم رو کردم به الیا و گفتم که : حالا من باید چی کار کنم
الیا : نمی دونم مرینت : توهم باهام میای مگه نه اره الیا الیا: اره حتما مگه من تو رو ول میکنم که یهو در باشتاب باز شد بابام اومد تو و
اپارات ۴
موهما تو دستش پیچوندو من رو بلند کرد و از بیملریتان با الیا بیرو اورد کوبوندتم تو عقب ماشین به الیا هم گفت که بره بشینه
بابای مرینت تام : خوب گوشاتو باز کن مرینت تا وقتی دستی منی فکر فرارو از سرت بنداز الیا خانوم باشوماهم هستم وقتی رفتید خونه اون فردی که بهتون معرفی میکنم اگا توسنستید که نمی تونید فرار کنید اما به هیچ وجع ملل وجود خونه من نمیاید حتی از صد کیلو متریشم عبور نمی کنید فهمیدید تازشم اگه کتکم خوردید دهنتونو باز نمی کنید و شکایتم نمی کنید فهمیدید
با ایلا گفیت چشم که به خونه رسیدیم و بابام روکرد بهمون گفت گمشید برید وسایلتون رو جمع کنید ماهم گفتیم چشم با الیا وارد اتاق مشترکمون شدیم و یک چمدون کوچیک برداشیتید داشتیم لباسامونو جمع میکردیم که نگاهم به پیرهن سیفید دامن دار مامانم افتاد مامانم اون لباشو خیلی دوست داشت اونو برداشتم و بوش کردم هنوز بوی مادرمو می داد بقض کردم و شروع به گریه کردن کردم که الیا بغلم کرد داشتم گریه می کردم و را خودم میگفتم که مامان چرا مردی اخه چرا داری می بینی دیگه دارن دست گلت رو مدن به یک مردم کثافت چندش اخه چرا رفتی و من رو تنها گذاشی اخه چرااا وقتی گریم تموم شد لباسامون رو جمع کردیم با الیا تموم پول های پسندازیمون رو برداشتیم روهم گذاشتیم اما پولمون خیلی کم بود یاد افتاد مامانم کلی پول پس انداز داشت که جایی قایم کرده بود که به عقل جن هم نمیرسید من اروم به سمت جایی که پولا قایم شده بود رفتم و پول و پولارو برداشتم دادم به الیا روهم گداشتبیم بازم برای هردومون کم بود باهم رفتیم سراغ پولای بابایم یکم پول برداشتیم اما بازم پولمون گم بود ولی دیگه چاره ای نبود
اپارات ۵ جونم تموم شدددد
ولی دیگه چاره ای نبود لباس مامانم و پوشیدم و با الیا رفتیم پایین که بابا داشت با یک مرد موی سیاه که پایینش ابی بود ( بله بله لوکا 🤣) با یک دختری که موهاش خیلی بلند بود و قهوای رنگ بود صحبت میکرد ( لایلا 🤓) صحبت میکرد بابا تا ما رو دید با محبت مارو ره اونا معرفی کرد و اوناهم خدشون رو تا اینجا رفتارشون خیلی محبت امیز بود بقیش رو خدا بخیر کنه و قتی رفتیم بیرون کلی بادیگارد بیرون منتظرمون بودن رو به الیا دم گوشش گفتم مگه رئیس جمهور نیویورک اومده اینجا که انهمه بادیگارد ریختن دور خونمون الیا خندید و وزواش دم گوشم گفت : حتما سوار یک ون فوق بزرگ سیاه شدیم که وقتی حرکت کردیم که زنکه که اسمش لایلا بود رو کرد بهمون و گفت
لایلا : چقدر لباست خوشگله مرینت
گفتم : قابل شما رو نداره که شروع کرد با خندیدن انقدر با اقا که اسمش لوکا بود کا انگار زن شوهر بودن خندیدن که اشک از چشاشون در اومد و بعد از ایکه حسابی خندیدن لایلا رو کرد به من و گفت که
لایلا : لبلس بی لرزشت مال خودت من خیلی بهتر از اینارو دارم واسه خودت باشه دختره ی فقیر هاهاها (برم دعنشون پر خون کنما ) که من از این حرفش خیلی ناراحت شدم چقدر رفتارشون بی ادبانه بود دوباره لایلا رو کرد به الیا گفت که
لایلا : تو چقدر بدبختی دلم واست میسوزه
الیا بهشون گفت : چرا انوقت
لایلا : چون که تو انقدر فقیری که خدمت کار یک خدمتکار شدی هاهاهاها
الیا ناراحت سرش رو پایین انداخت خیلی دلم براش سوخت اوم زن لایلاع حرکی ام که باشه حق نداشت با الیا اینجوری رفتار کنه خیلی دلم میخواست بزنمش به خاطر حرفاش اما کاری ازم بر نمیومد ساعت ها گذشت تا ما به یک عمارت بزرگ رسیدیم
اپارات ۶
خیلی مجلل بود عاشق اون خونه شدم با خودم گقتم یعنی میشه منم یک روزی خانوم همچین خونه هایی بشم ادامش فردا